عشق تلخ

وبلاگ دل شکسته ها

عشق تلخ

وبلاگ دل شکسته ها

کافیست...

کافیست کسی اسمم را صدا کند...


بعد از اسمم ویرگولی بگذارد،کمی مکث کند و بگوید:


"خوبی؟؟"


آن وقت هیچ نمی گویم !


"فقط از گریه منفجر می شوم ..."


رفتن

گفتم:میری؟

گفت:آره

گفتم:منم بیام؟

گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر

گفتم:برمی گردی؟

فقط خندید

اشک توی چشمام حلقه زد

سرمو پایین انداختم

دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد

گفت:میری؟

گفتم:آره

گفت:منم بیام؟

گفتم:جایی که من میرم جای 1 نفره نه 2 نفر

گفت:برمی گردی؟

گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت ولی اون مدتهاست که برگشته

و با اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده

عشق جاودانه

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: "معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد."

عشق تلخ

دیگه نمیتونم تحملت کنم خیانتت بخشیدنی نیست بعد گوشی رو پرت کردم تو دیوارو زدم تو خیابون... نمیتونستم عشقمو با یکی دیگه ببینم... از لجش رفتم خواستگاری...نازنینم از خداش بود سریع بله رو دادو رفتیم برا مراسمه عقد کنون... در اتاقم باز شد ابجیم اومد تو... چطوری داداشه گلم... مرسی اجی بد نیستم برو بیرون ک اصلا حوصله ندارم من الان باید میرفتم ارایشگاهدیگه نمیتونم تحملت کنم خیانتت بخشیدنی نیست بعد گوشی رو پرت کردم تو دیوارو زدم تو خیابون... نمیتونستم عشقمو با یکی دیگه ببینم... از لجش رفتم خواستگاری...نازنینم از خداش بود سریع بله رو دادو رفتیم برا مراسمه عقد کنون...تو اتاقم داشتم کت شلوارمو میپوشیدم عطرو اتکلن و زدم و اماده رفتن شدم ...دنبال سارا نه نازنین...ی شوخی کرد اجیم منم داد زدم و با اشک اتاقمو ترک کرد..نفهمیدم چجوری تا دمه ماشین رفتم اشک همه وجودمو گرفته بود..سوار شدمو راه افتادم نازنین منتظر بودم سوارش کردم و زدیم تو خیابون کلی بوق و جیغ و هورا گفتن فضای ساکت شهرو بهم ریخته بود... رسیدیمو رفتیم ب سمته سفره عقد ... اجیمو نمیدیدیم رفتم تو ی اتاقه دیگه دیدم اونجاست بوسیدمش و از دلش در اوردم . دیدم زد زیره گریه گفتم چی شده سکوت کرد گفتم مهسا اجی چی شده جونو من بگو ... دیدم گریش بیشتر شد دیگه کفرم در اومد داد زدم د چی شده لامصب بگو دیگه ،..گفت داداش سارا.. ترس همه وجودمو گرفت گفتم لعنتی سارا چیزیش شده گفت خودکشی کرده بیمارستان مهر بستریش کردن..دنیا رو سرم خراب شد دوون دوون رفتم بالا تو اتاقم اجی هم پشته سرم دوید... کت و شلوارم و کندم و اماده رفتن شدم مهسا گفت چیکار میکنی خل شدی مراسمه عقد کونونته گفتم خفه شو فقط هیچکس نفهمه از دره پشتی زدم بیرونو ب سرعت رفتم سمته بیمارستانه مهر... تا رسیدم رفتم پیشه پرستار گفتم خانوم اتاقه مریضی ب اسمه سارا احمدی کجاست؟ی نگاه ب لیست انداختو گفت؛پایینه بیمارستان درب اخر سمته راست. دویدم سمته ادرس دیدم سردخونست گفتم عجب خرایی هستنا ادرس سردخونه میدن. برگشتم گفتم خانومه پرستار چشاتونو باز کنین گفتم سارا احمدی نگاهی دوباره ب لیست انداخت گفت اقای محترم من چشام بازه شما هواست نیست خانومه سارا احمدی تمام کرده... نفسم بند اومد دنیا رو سرم چرخید پوز خندی زدمو دوباره رفتم سمته ادرس.. رفتم تو ی اقای نگهبانی اونجا بود گفتم خانوم احمدی کجاست من برد بالا سرش ملافه رو از روش کشیدم باورم نشد دستاشو گرفتم تکونی بهش دادم گفتم سارای من من جنبه ندارم تورو خدا بلند شو اذیتم نکن پاشو غلط کردم من فقط ماله توام جونه من نکن همچین.تکون نمیخورد نگهبان اومد دستمو گرفت گفت اقای محترم بفرمایید لطفا برام مسعولیت داره گفتم چشب من میرم بیرون فقط شما صداش کنین با من قهر کرده جوابمو نمیده حتی چشاشم باز نمیکنه خیلی قهره باهام اما شما صداش کنین خواهش میکنم التماستون میکنم.نگهبان چشاش پره اشک بود اومدم بیرون مهسا دمه در بود گفتم اجی سارای من بدجوری باهام قهر کرده حتی نگام نمیکنه..محکم کوبید تو گوشم گفت داداش بیدار شو سارای تو مرده... گفتم چی میگی اجی اون اینجاست تو اتاقه فقط باهام قهره همین. اومدم سمته بالای بیمارستان اون پسره کثیفی ک سارامو ازم گرفت دمه در بود مهرداد.. سلام کرد اومد جلو ی سیدی با ی نامه داد دستمو رفت.. هنگ بودم رفتم تو ماشین سی دی رو زدم و شروع کردم ب گوش دادن... سلام عشقم حالا ک داری این سی دی رو گوش میکنی من دیگه نیستم امیدوارم داداش مهرداد این سی دی رو بهت داده باشه عزیزم من جز تو نمیتونستم سارای کسی دیگه باشم متاسفم تو اون روز بهم فرصت ندادی حرف بزنم مهرداد داداشه منه با مامانم تو اروپا زندگی میکردن.مهرداد با مامان رفتن اروپا منم پیشه بابا موندم فک نمیکردم ی روزی برگرده برا همین بهت نگفتم ک داداش دارم اون روزم ک تو مارو دیده بودی داشتم میاوردمش پیشه تو ک باهات اشنا کنمش اما تا مارو دیدی رفتی و دیگه حتی فرصت حرف زدن بهم ندادی الهی سارا فدات بشه من نفسم ب نفسه تو بسته مگه میتونم جز تو با کسه دیگه ای باشم نه نه نه اصلا بعیده ... علی م من بهت خیانت نکردم اگه الانم اینجا تو سرد خونم فقط بخاطره این بود ک نمیتونستم کناره مرده دیگه ای بخوابم شرمنده اگه تنهات گذاشتمو رفتم منو بخاطره همه بدیهام ببخش دوس داره همیشگی تو سارا... سلام من مهردادم از اینجاشو من خودم پر کردم علی جان زود تصمیم گرفتی اشتباهی ک تو کردی ب هیچ وجه جبرانی نداره من بعد از 20 سال خواهرمو دیدم ولی فقط برا 1روز منم مثله سارا میبخشمت ولی امیدوارم ک دیگه تو زندگیت همچین اشتباهی رو تکرار نکنی با اجازت برمیگردم اروپا داغی ک تو تو دلم گذاشتی هضمش برام خیلی سخته خداحافظ.مات و مبهوت ب جلو نگاه میکردم درب ماشین و باز کردم پیاده شدم نامه و عکسش تو دستم بود نگاه میکردمو فقط قدم میزدم فقط میرفتم بدونه مقصد کم کم هوا تاریک و تاریک تر شد رفتمو رفتمو رفت دیگه چشام جایی رو نمیدید اشک امانم را بریده بود همینطور وسط اتوبانها قدم میزدم ناگهان صدای ترمزه ماشینی با سرعت بالا وسط اتوبان برق از چشمانم پروند همه جارا سکوت فرا گرفت چشمانم سیاهی رفت و دیگر هیچ کجارا نمیدیدم .