عشق تلخ

وبلاگ دل شکسته ها

عشق تلخ

وبلاگ دل شکسته ها

روز برفی

یک دختر زیبا از پنجره کلکین خانه ای شان به بیرون نگاه میکرد.ناگهان چشمش به پسری افتاد که نگهبانی خانه شان را میکرد رفت نزد او و گفت خنک خوردی پسرک با جوان مردی جواب داد نخیر...دختر زیبا گفت تو اینجا بمان من برت لباس میارم دختر که رفت یادش رفت که لباس بیارد فردا وقتی از خواب بیدار شد یادش آمد رفت دید که پسر مرده و یک نامه به دستش است که نوشته من به سردی عادت کرده بودم.انتظاری تو مرا کوشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.